علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

قدم به قدم با علی عزیز مامان و بابا

عصر جمعه

جمعه زود برگشتیم خونه. بیشتر به خاطر فوتبال. من و علی خوابیدیم و بابایی و آآآ نشستن به دیدن فوتبال. نزدیک غروب هم بابا بیدارم کرد و گفت بریم خونه رو ببینیم. به آآآ هم که داشت می خوابید گفت بیاد. بازدید خونه همانا و رفتن پای قولنامه همانا. تو خونه چونه هاشون رو زدن و رفتیم بنگاه دایی و قولنامه کردیم. خانومه که مزون لباس عروس داشت کاغذ دیواری خونه رو یکم گلگلی کرده اما قشنگه. فقط دوتا عیبی که داره اینه که دوخوابست و از محل کارمون دوره. ولی من دوسش دارم. از خدا می خوام همه مستاجرا صاحبخونه بشن و همه کسایی که خونشون مناسبشون نیست خونه خوب و مناسب بخرن. و تو خرید خونه نه خریدار خیلی گرون بخره و فروشنده پول مفت گیرش بیاد و نه اینکه فروشنده کمتر ا...
28 دی 1392

تفریحات آخر هفته و مقدمه ماجرای مهم

چهارشنبه بابایی آخرین امتحانش رو داد و پنجشنبه تصمیم داشتیم یه مسافرت بریم آخه یکشنبه میلاد پیامبر بود و تعطیل. بابایی مرخصی شنبه رو نگرفته بود و نرفتیم. گفتیم روز جمعه بزنیم به کوه و دشت. آخر شب جمعه با بابایی رفتیم مرغ بگیریم. من و علی تو ماشین بودیم و بابایی داخل مغازه نیمه باز بود و خیلی طول کشید تا برگشت. گفت صاحبخونه خونه ای که یک ماه پیش دقیقا شب یلدا دیده بودیم رو تو مغازه دیده و صحبت خرید خونه شده. ظاهرا آقاهه منصرف شده بوده و همون عصرش دوباره تصمیم به فروش می گیره و می زاره بنگاه و به بابایی می گه بیا خونه رو بگیر باهم راه می یاییم. بابایی هم می گه فردا یه سر می یاییم خونه رو دوباره ببینیم و این شد مقدمه خرید خونه بعد بیش از...
28 دی 1392

لکنت

سلام. چند وقتی بود احساس می کردم علی یکم اول بعضی کلمات رو تکرار می کنه و چیزی هم ازم می خواد خیلی اولش مامان مامان مانی مانی می کنه... خلاصه فک می کردم یا داره به جمله بندی اش فکر می کنه و یا داره ادا در می یاره و مسخره بازی می کنه. خلاصه به اصرار بابایی یه صبح که تحویل می دادم مهد، با مربی صحبت کردم که گفت چند وقتی هست متوجه این موضوع شده و قرار شده مشاور باهاش صحبت کنه. اون روز هم مشاور باید می اومد مهد. ظهر که رفتم علی رو تحویل بگیرم با مشاورش صحبت کردم. فعلا به این نتیجه رسیدیم که باید صبور باشیم و استرس بهش وارد نکنیم تا آرامشش رو حفظ کنه و نباید خودش رو متوجه این جور صحبت کردنش بکنیم. در واقع خودش نباید بفهمه که داره حرفی رو تکرار می ...
28 دی 1392

چند تا بهار را دیدی؟ تولدت مبارک

کوچولوی نازنینم  دستات ظریف و کوچک  لپات مثل بادکنک تولدت مبارک  پارسال بودی دو ساله  حالا شدی سه ساله  چند تا بهار را دیدی؟ چه قدر گلها را چیدی... ای نوگل عزیزم  تو را خدا به ما داد کوچولوی نازنینم  تو از کجا آمدی ؟ از آسمان نیلگون  از خورشید درخشان  از ماه یا ستاره  یا ابر پاره پاره ؟ از هیچ کدام عزیزم  یک روز خوب رخشان  تو ، از شکم مامان  به لطف و خواست خدا پا گذاشتی تو دنیا  خندان شد این دل ما  کوچولوی نازنینم  آدمها 4 تا رنگند  همه خوب و قشنگند  قرمز و زرد و سیاه  یا که سفید مثل ما  ما همه را دوست داریم  با همه مهربانیم ...
19 دی 1392

برگشت عمو حاجی از کربلا

به امید خدا عمو ریزه قرار بود دیروز صبح از کربلا راه بیوفته. ما هم خیلی وقت بود تفریحی نرفته بودیم بیرون دیروز صبح بابا آآها و آناها و بقیه رفتیم هفت برم. دیر تصمیم گرفتیم بریم و زود هم برگشتیم. نزدیک 70کیلومتری شیرازه. اما خیلی عالی بود هوا هم که حرف نداشت. عکس علی رو می زارم به زودی. تلاش می کردمثل باباش از درخت بالا بره و تا حدودی هم موفق بود با تشویهای من. کمی هم می ترسید و تا ارتفاع نیم متری بیشتر نمی رفت البته. احتمالا این هفته ولیمه داشته باشن برای کربلایی حاجی. دوست دارم که تو ولیمه نذر شله زردمو بدم. فعلا در حد تصمیمه و به عمل نرسیده اما دوست دارم کارام جور بشه بدم. اصلا لذت می برم از شله زرد پزانی.
7 دی 1392
1